اولین شب جمعه ماه رجب = لیلة الرغائب




پیامبر اعظم(ص) می‌فرماید: از اولین شب جمعه در ماه رجب غافل نشوید؛

زیرا شبی است که فرشتگان آن را «لیلة الرغائب» می‌نامند.

مقداری که از شب گذشت، هیچ فرشته‌ای در آسمان‌ها و زمین نمی‌ماند

مگر اینکه در کعبه و اطراف آن جمع می‌شوند.

دلگوی.........................ه


می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!

 

 











* می‌دونی”بهشت” کجاست ؟ *

*یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *

*بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری…*








ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است !




دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
 
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم!!!
 


مگه اشک چقدر وزن داره؟

که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم

 

 

 

زمانه...ی...پروین


ای مُرغک خُرد ، ز آشیانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه؟
در باغ و چمن چمیدن آموز
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی ؟ رمیدن آموز
میندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم ، دیدن آموز
شو روز به فکر آب و دانه
هنگام شب آرمیدن آموز




ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن






اشک مادر



پسرکی از مادرش پرسید:مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

ادامه مطلب...


 

ادامه نوشته

گریه نکن

تنها در بی چراغی شب ها میرفتم.

دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.

مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.

لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود

تنها می رفتم ،می شنوی ؟تنها

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.

آیینه هاانتظار تصویرم را می کشیدند،

درها عبور غمناک مرا می جستند.

ومن می رفتم،میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم.

ناگهان،تواز بیراهه ی لحظه ها،میان دو تاریکی ،به من پیوستی.

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:

همه تپش هایم از آن تو است،چهره ام به شب پیوسته!

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام

تا در خط های عصیانی پیکرت شعله ی گمشده را بربایم.

دستم را به سراسر شب کشیدم،

زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.

خوشه فضا را فشردم،

قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.

وسرانجام

در آهنگ مه آلود نیایش تورا گم کردم.

میان ما سرگردانی بیابان هاست.

بی چراغی شبها ،بستر خاکی غربت ها،فراموشی آتش هاست.

میان من و تو "هزار و یک شب" جستجو هاست!!!

 شقایق ها اجازه مهمانی شبنم ها برای آسودنی

هرچند اندک را

خواهند داد؟

سر به آسمان کرامتش


به انتظار می نشینیم...


سخن ماندگار

زيباترين حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن

و هراس مدار از آنکه بگويند

ترانه اي بيهوده ميخوانيد

چرا که ترانه ما

ترانه بيهودگي نيست

چرا که عشق حرفي بيهوده نيست

حتي بگذار آفتاب نيز برنيايد

به خاطر فرداي ما اگر

بر ماش منتی است

چرا که عشق

خود فرداست

خود هميشه است

"شاملو"



آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
 

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی

تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

می خواهم بدانم،

دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای

خوشبختی خودت دعا کنی؟

 سهراب سپهري



همچو نی می نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواریهای دل

"رهی"



همه لرزش دست و دلم از آن بود

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق، آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست.

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون.

آی عشق ، آی عشق

چهره ی سرخ ات پیدا نیست.

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور،

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

بر ارغوان

                                آی عشق، آی عشق

                             رنگ آشنایت پیدا نیست

فریدون مشیری






به بهشت نمی روم

اگر

مادرم آنجا نباشد ....

حسین پناهی

فروغ


آن کلاغی که پرید

ازفراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

 

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

 

همه می ترسند ،اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام

و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان ، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن اززندگی نقره ای آوازیست

که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند

 

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟

 

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم

ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نا محدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولّد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم  

بر فراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوتر های معصوم

از بلند های برج سپید خود

به زمین می نگرند