دلم امشب بهانه ی تو را می گیرد مهدی جان!
داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست .
شرمنده ایم .
می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .
می دانیم كوتاهیها ، نادانیها و سستی های ما ، ستمهایی است كه در حق تو كرده ایم .
یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ،
و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم .
به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .
اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .
اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم .
اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به كوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .
ای یوسف زهرا!
خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ،
ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ،
روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین .
به ما ترحم كن كه بیچاره ایم و مضطر
ای عزیز مصر وجود!
سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .
نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهكار
از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر كن .
یابن الحسن !
برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند كالایی – هر چند اندك – آورده بودند ،
سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند .
اما ...
ای آقا ! ای كریم ! ای سرور !
ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است .
آن كالای اندك را هم نداریم .
اما... نه ،
كالایی هر چند ناقابل و كم بها آورده ایم .
دل شكسته داریم
و مقدورمان هم سری است كه در پایت افكنیم .
ناامیدیم و به امید آمده ایم .
افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم .
سفارش نامه ای هم داریم .
پهلوی شكسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم .
یا صاحب الزمان!
به یقین ، تو از یوسف کنعان مهربانتری .
مارا به یک کلاف نخ آقا قبول کن...!


عجب موجود سخت جانيست اين دل !