کاش دستان کسی برایت رو به آسمان باشد!
در انتهای هر سفر
در آینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ، کجا
ندیده ای مرا ؟

نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.

هیــــچکـی از رفــتن من غصـــه نخــــــورد
هیــچکــی با مــوندن مــن شـــاد نشـــد
وقــتی رفــتم کـــــــسی قــلبــش نگــرفـت
بــغض هــیــچ آدمـی فـــریــاد نــشد
وقــتی رفـــــــتم کــسی گــریش نگـــرفت
اشکــش کــسی نـریخــت پــشت ســـرم




عجب موجود سخت جانيست اين دل !