کاش دستان کسی برایت رو به آسمان باشد!

در انتهای هر سفر

در آینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ، کجا

ندیده ای مرا ؟



نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم

که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش 

سرفه کنان

در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.





هیــــچکـی از رفــتن من غصـــه نخــــــورد

هیــچکــی با مــوندن مــن شـــاد نشـــد

وقــتی رفــتم کـــــــسی قــلبــش نگــرفـت

بــغض هــیــچ آدمـی فـــریــاد نــشد

وقــتی رفـــــــتم کــسی گــریش نگـــرفت

اشکــش کــسی نـریخــت پــشت ســـرم

اشک و دستمال

دستمال کاغذی به اشک گفت:قطره قطره ات طلاست..

یک کم از طلای خود حراج می کنی؟؟؟

عاشقم        

با من ازدواج می کنی؟؟؟

اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟؟؟

تو چقدر ساده ای

خوش خیال کاغذی...

توی ازدواج ما

تو مچاله میشوی...

چرک می شوی...

تکه ای زباله می شوی...

پس برو بی خیال باش...

عاشقی کجاست؟؟؟تو فقط دستمال باش..

دستمال کاغذی دلش شکست...

گوشه ای کنار جعبه اش نشست....

گریه کرد و گریه گرد و گریه کرد...

در تن سفیدو نازکش دوید

خون درد...!!!

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد...

مثل تکه ای زباله شد..

او ولی شبیه دیگران نشد،

چرک و زشت ،

مثل این و آن نشد....

رفت گرچه توی سطل آشغال،

پاک بود و عاشق و زلال...

او..

با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت...!!

چون که در میان قلب خود،

دانه های اشک کاشت...


در زندگي از تصور مصيبت هايي رنج بردم كه هيچ گاه برايم اتفاق نيفتاد

فرزند عزيزم

   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است

صبور باش و درکم کن

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...

 

 

وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

خجسته باد بزم قدسیان در صبحی که آفتاب زمین و آسمان به زیر سقف خانه نرگس طلوع می کند.




آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد                          شاید دعای مادرت زهرا بگیرد

آقا بیا تا با ظهور چشم هایت                         این چشم های ما کمی تقوا بگیرد

آقا بیا تا این شکسته کشتی                              آرام راه ساحل دریا بگیرد

آقا بیا تا کی دو چشم انتظارم                      شب های جمعه تا سحر احیا بگیرد

پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت                     تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد

آقا خلاصه یک نفر باید بیاید                           تا انتقام دست زهرا را بگیرد